خلاصه محتوا:
این محتوا به بررسی رابطه بنیادین میان «دانستن» و «خواستن» در حیات انسانی و الهی میپردازد. ابتدا توضیح داده میشود که خواستن همواره بر مبنای دانستن شکل میگیرد؛ انسان چیزی را میطلبد که آن را بشناسد و آنچه را که نمیشناسد یا به آن تصور ندارد، نمیخواهد. بنابراین مفاهیمی چون «عدم» یا «ذات نامتناهی الهی» از آن جهت که قابل شناخت یا امکان تحقق ندارند، مورد طلب انسان نیستند. مطلوب انسان، اسماء و صفات الهی هستند که شناخت پذیرند، مانند «غنی»، «صمد»، «رازق»، «هادی» و غیره.
حقیقت یک امر واحد اما چندلایه است که ظاهر و باطن و درجات مختلف دارد. ذات الهی در صفات و افعال خود پنهان است و انسان با شناخت افعال و صفات حق به معرفت میرسد، هرچند ذات در اینها مستور باقی میماند. بر اساس این، دانستن پیشنیاز خواستن است و هر خواسته بر علم و شناخت تکیه دارد؛ علم بدون طلب فاقد اثر عملی و معنوی است. حقیقت انسان ترکیبی از دانستن و خواستن است، و حتی خواستن نیز ریشه در شناخت دارد.
انسان برخوردار از «علم مرکب» است؛ یعنی علاوه بر دانستن، میداند که میداند و نیز میداند که نمیداند (به صورت نسبی و نه مطلق). حیوان تنها «علم بسیط» دارد و فاقد آگاهی از علم یا جهل خود است. رشد و سلوک انسان مستلزم آگاهی از آنچه میداند و نمیداند و نیز آگاهی از خواستهها و نخواستنهاست.
در مرتبه الهی، خداوند همانگونه که دانای نامتناهی است، طالب نامتناهی است، و چون کامل و بینیاز است، طلب او جز به ذات خودش تعلق ندارد. خداوند هم طالب و هم مطلوب است، دانستنش عین خواستن اوست و هیچ فاصلهای میان علم و ارادهاش وجود ندارد. تجلی او برای عالم از سر رحمت و شناساندن خود است تا مخلوقات از ادراک و لذت شناخت او بهرهمند شوند.
- نسبت میان دانستن و خواستن:
انسان درمییابد که خواستههای او بر اساس دانستههای او شکل میگیرد. هر آنچه را که انسان بفهمد و بشناسد، میتواند طلب کند؛ و آنچه را که نمیفهمد و نمیشناسد، نمیخواهد و طلب نمیکند. از این رو، انسان هیچگاه «عدم» را طلب نمیکند، زیرا عدم ماهیت و وجودی ندارد، و چون وجود ندارد، قابل شناخت نیست و به تبع آن مطلوب انسان نیز نیست. نیستی هرگز مورد تقاضای انسان قرار نمیگیرد، بلکه همیشه آنچه موجود است، محل خواست و طلب او میشود.
- عدم درخواست ذات نامتناهی الهی:
یکی دیگر از اموری که انسان طلب نمیکند، «وجود نامتناهی» است، یعنی کُنه ذات الهی. انسان ذات الهی را به جهت نامتناهی بودنش نمیخواهد، زیرا شناختی از کُنه ذات خداوند ندارد و تنها به صفات و افعال او آگاهی پیدا میکند. بنابراین، انسان اگر حق را طلب کند، در واقع اسمای حق را طلب کرده است؛ یعنی اسم غنی، اسم صمد، اسم رازق، شافی، و هادی را میخواهد. پس مطلوب انسان ذات نامتناهی حق به خودی خود نیست، بلکه صفات و اسمای الهی است.
- عدم امکان وقوعی در طلب ذات حق:
افزون بر نبود شناخت، ذات حق از جهت امکان وقوعی نیز قابل طلب نیست. انسان اساساً قدرت طلب کُنه ذات الهی را ندارد، زیرا تحقق چنین طلبی ممکن نیست و شدنی نیست. پس چیزی که تحقق آن ممکن نباشد، اساساً مورد طلب انسان قرار نمیگیرد. انسان تنها چیزی را طلب میکند که امکان تحقق آن موجود باشد و شناختی هرچند نسبی از آن داشته باشد.
- لایهها و مراتب حقیقت:
حقیقت، یک سویه واحد است، اما چندین لایه و مرتبه دارد: ظاهر و باطن، مرتبههای سطحی و عمیق، درجات و مراتب. ذات حق در افعال و صفات مستور و پنهان است. نخست افعال الهی ظاهر میشوند، اما انسان همه را نمیشناسد؛ سپس صفات الهی آشکارند، ولی ذات خدا در آنها پنهان است. به این ترتیب:
- در مرحله اول، افعال خداوند در ذات حق مخفیاند.
- در مرحله دوم، صفات الهی در ذات حق مستورند.
- در مرحله سوم، ذات الهی به طور کامل پنهان است.
- در مرحله چهارم، ذات الهی در افعال خویش مخفی است.
- در مرحله نهایی، ذات الهی در صفاتش نیز پنهان است.
مصداق این امر آن است که ذات حق در کلامش نیز پنهان است؛ خداوند برای حضرت رسول در کلامش تجلی کرد، چنان که «لَقَد تَجلّی الله فی کَلامه»، قرآن کلام حق و تجلی علم و حکمت الهی است اما ذات الهی در این کلام مستور است.
- رابطه عقل و کلام در انسان و خدا:
در وجود انسان نیز کلام، ظهور عقل است؛ عقل به خودیِ خود آشکار نیست، بلکه آثار آن چون سخن گفتن، جلوه آن به شمار میرود. همانگونه که قرآن ظهور علم الهی است، سخن انسان نیز ظهور عقل اوست. از این رو فهم دین باید عقلانی باشد؛ توصیه قرآن به «تدبر» و «تعقل» به معنای آن است که مواجهه با دین و عالم، باید بر پایه عقل، فهم و درک انجام پذیرد.
- حقیقت انسان: دانستن و خواستن:
حقیقت انسان، هم دانستن است و هم خواستن. دانستن، بخش بنیادین حقیقت انسان است، اما به تنهایی کافی نیست؛ خواستن نیز جزئی جداییناپذیر از حقیقت انسان به شمار میرود. برخی گفته اند انسان فقط اراده و خواستن است، اما خواستن بدون دانستن بیمعناست. انسان تنها چیزی را میخواهد که آن را بشناسد.
- محدودیت خواستن نسبت به شناخت:
انسان خواستهای را نسبت به ذات نامتناهی خدا ندارد، زیرا تصوری از آن ندارد، همانگونه که عدم را طلب نمیکند چون شناختی از آن ندارد. از این رو، خواستن مبتنی بر دانستن است و دانستن نیز مقدمه خواستن محسوب میشود. اگر انسان فقط بداند ولی نخواهد، دانستن او بیثمر خواهد بود؛ همانگونه که شناخت توحید، باید همراه با طلب و حرکت سلوکی باشد.
- دانستن برای خواستن:
علم و دانستن برای خواستن و مقدم بر خواستن است یعنی انسان اول باید بداند و بعد بخواهد. تمام حقیقت ما دانستن نیست، خواستن هم هست. اگر تمام استعداد های انسان شکوفا شود عالم به تمامی شکوفا می شود و استعداد های انسان مبتنی بر استعداد دانستن است. استعدادهای انسان بر دو رکن دانستن و خواستن مبتنی است؛ و حتی خواستن نیز بر دانستن استوار است. این دانستن، جهت و معنا به تمامی استعدادهای انسانی میدهد، زیرا عمل بیعلم معنا ندارد و اساساً بیوجود است. فهم، برای عمل و خواستن و حرکت است و در هر دانستنی، بذر خواستن نهفته است.
- تمایز علم بسیط و علم مرکب:
دانستن اشیاء گاهی به صورت «علم بسیط» و گاهی به صورت «علم مرکب» است. علم بسیط همان آگاهی ساده به یک موضوع است، اما علم مرکب آگاهی به آگاهی است؛ یعنی انسان میداند که چه میداند. حیوان تنها علم بسیط دارد، در حالی که انسان علاوه بر علم بسیط، علم مرکب نیز داراست. وقتی انسان میداند که چه چیزی را میداند، در حقیقت به «علم خویش» آگاه است و این، علم مرکب است.
از سوی دیگر، هنگامی که انسان میداند چه چیزی را نمیداند، باز هم صاحب علم مرکب است، زیرا نسبت به «جهل خود» آگاهی دارد. البته این آگاهی نسبت به جهل، محدود و مقید است. انسان به جهل مطلق خود علم ندارد؛ یعنی نمیداند که چه مجهولات بیکرانی دارد. او تنها نسبت به بخشی از نادانستههای خویش آگاه است که این آگاهی، «جهل مقید» نامیده میشود.
- آگاهی از خواستهها و نقش آن در تعالی:
انسان برای رسیدن به تعالی باید بداند که چه میخواهد و چه نمیخواهد. کسی که خواسته دارد اما نمیداند که این خواسته چیست، به مقصد نمیرسد. چنین فردی گرفتار سرگردانی میشود و نمیتواند مسیر سلوک را طی کند. در مقابل، انسانی که خواستههای خود را میشناسد و به آنها آگاهانه جهت میدهد، در مسیر رشد و سعادت قرار میگیرد.
اگر انسان هم بداند چه میداند و هم بداند چه نمیداند، این آگاهی عامل حرکت و پیشرفت او میشود. خواستن بر اساس دانستن است و دانستن نیز مقدمه خواستن به شمار میرود. کسی که چیزی را نمیداند، آن را نمیخواهد. به همین دلیل، عمق خواستن متناسب با عمق دانستن است.
زندگی را انسان باید جدی بگیر وگرنه به کمال نمی رسد. انسان چون آگاهی کامل ندارد زندگی را جدی نمی گیرد. ما باید به زبان جامعه و جهان آشنا شویم تا بتوانیم ارتباط برقرار کنیم. در نتیجه خواستن ها بر اساس دانستن ها است، کسی که چیزی را نمی داند آن را نمی خواهد(انسان به اندازه دانستن خود طلب و تقاضا دارد).
- ارتباط عمق معرفت و عمق خواسته:
فهم سطحی، خواستههای سطحی را به دنبال دارد و فهم عمیق، خواستههای عمیق میآفریند. کسانی که عالیترین شناختهای توحیدی را دارند، جز خداوند را طلب نمیکنند. معصومان و پیامبران به سبب برخورداری از عالیترین معرفت نسبت به توحید، عالیترین خواستههای الهی را دارند؛ خواستههایی که انسانهای عادی توان درک آنها را ندارند.
نسبت میان دانستن و خواستن رابطهای مستقیم است؛ هر چه شناخت عمیقتر باشد، طلب نیز عمیقتر و عظیمتر خواهد بود.
- علم و خواسته نامتناهی خداوند:
خداوند علمی نامتناهی دارد و چون خواستن بر دانستن تکیه دارد، خواسته او نیز نامتناهی است. این خواسته از کمال و غنای مطلق او ناشی میشود و هرگز برخاسته از نقص یا نیاز نیست. بر این اساس، خواسته خداوند تنها خود اوست؛ جز ذات خویش را نمیطلبد و نمیخواهد.
این حقیقت، معنای «کبریا» خداوند است؛ زیرا هر آنچه جز خدا باشد، مخلوق و ناقص است و شایستگی مطلوبیت برای او ندارد.
- یگانگی دانستن و خواستن در ذات الهی:
در خداوند، دانستن و خواستن از یکدیگر جدا نیستند. اراده او عین مراد اوست، طلب او عین مطلوب اوست. او خود را برای خود میخواهد و این خواستن همان دانستن او نسبت به خود است. در مقام احدیت، خداوند نظر به نامتناهی بودن خویش دارد و خود را برای خود آشکار میسازد.
این آشکارسازی برای خداوند عین بهجت و لذت ذاتی است. او حالات خویش را به ذات خود توجه میدهد و به این وسیله خود را میطلبد. این طلب و شناخت هیچ فاصلهای با یکدیگر ندارند.
- تجلی الهی برای دیگران:
خداوند علاوه بر طلب خود برای خود، خود را برای عالم نیز میخواهد. او تجلی میکند و صفات و حالات خویش را در آفرینش جلوه میدهد تا دیگران از رحمت او بهره مند شوند. علت خلقت جهان همین تجلی و شناساندن خود به دیگران است، چنان که فرمودهاند: «کُنتُ کَنزًا مخفیًّا فأحببتُ أن أُعرَف»؛ یعنی گنجی پنهان بودم و خواستم که شناخته شوم.
این شناساندن، بهرهای از رحمت شناخت به دیگر موجودات عطا میکند، تا آنان خداوند را احساس و ادراک کنند و از این احساس و ادراک لذت ببرند.